بي اعتنا اوهومي گفت و بلوزش را كه تن مي كرد ، پايين كشيد .
ـ كجا مي ري ؟
ـ مي شه نپرسي ؟
ـ نه ...من نبايد بدونم تو كجا مي ري ؟
به تبعيت از او گفت : نه .
رايكا وارد اتاق شد ، در را پشت سرش بست و گفت : باز چت شده ؟
ـ من كه خوبم .
و با گفتن اين حرف برگشت نزديك بود با سر بره تو صورت برادرش . با اينكه پنج سال از او كوچكتر بود اما تقريباً هم قدش بود . بي حوصله سمت كمد چرخيد و درش را باز كرد . رايكا ملايم و مهربان پرسيد : رادين ....
جوابي نداد . كمربندي از كمد برداشت و مشغول بستن شد .
ـ رادين خيلي كله شقي ، هر جا مي خواهي برو ، فقط ساعت 9 برگرد ...
با تمسخر پرسيد : اون وقت ساعت 9 چه خبره ؟
ـ خونه ي عمه دعوتيم ...
سري تكان داد . به تيشرت نازكش اتكلون زد و خودش را در آينه نگاه كرد . خوشش نيامد . تيشرت سبز رنگ آستين كوتاهش بيشتر با اين شلوار و كمربند مي آمد . با اين فكر بلوزش را كند و زير پايش انداخت و سمت كمد رفت . رايكا همان طور كه نگاهش مي كرد گفت : جمعش كن ....
متنفر بود از اينكه رايكا آن قدر اون رو زير ذره بين قرار مي داد و يا اشكالش را مي گرفت عصبي گفت : مريم جمع مي كنه .
ـ مريم كلفتت كه نيست ....
تيشرت سبز رنگش را پوشيد و گفت : منم اينو نگفتم ...هميشه اين كارها رو مي كنه . بدون اينكه كسي بهش بگه ...اين بار هم ....باقی مطالب درادامه مطلب