loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 777 یکشنبه 03 شهریور 1392 نظرات (0)
رمان :روزهاي شيرين نيما


اميدوارم خوشتون بياد

فصل۱

 من نیما 23 سال و 2 ماه 23 روز دارای لیسانس زیست شناسی هستم و امسال کنکور ارشد داده ام و قبول هم شده ام اما با چه انگیزه ای برم؟!الان چند وقته (حسابش از دستم در رفته) دنبال کار می گردم اما کو کار؟
دیگه روزنامه، سایت، فک و فامیل، اداره و وزارت خونه ای نیست که نرفته باشم، تمام ملت میشناسنم و همه در اقدام مشترک پاسخ کوبنده و جان گداز استخدام بی استخدام را با مشتی مانند مشت هایی که به دهن استکبار جهانی میکوبند، کوبیدن به تمام ریخت و هیکلم!!!
میخواستم برم سمبوسه بفروشم که گفتند جواز کسب نداری!
رفته بودم دنبال جواز کسب که وسط راه یارانه ها باعث افزایش مبلغ سیب زمینی و نان که 2 عنصر مهم در تولید انبوه سمبوسه هستند شد، وسط راه پشیمون و نا امید برگشتم خونه.
خواستم خودم و مدرکمو با هم آتیش بزنم که دیدم ای بد شانسی، واسه اتیش زدن بنزین لازم داشتم که اونم سهمیه بندی شده بود و به طرز بی سابقه و غیر قابل باوری گروووون! و منم نه کارت سوخت داشتم و نه بودجه کافی برای خرید بنزین آزاد!!!
داشتم فکر می کردم که چیکار کنم.چی کار نکنم که یادم اومد وقتی داشتم می اومدم تو خونه در حیاط همسایه باز بود و موتورش تو حیاط بود
کلی نذر و نیاز کردم که تا من میرم مو تور سر جاش باشه.و بتونم یه کوچولو ازش بنزین قرض بگیرم
خیلی اروم رفتم بیروون و به صورتی که دیده نشم خودم رو رسوندم پشت در حیاط خونه همسایه
که دیدم از تو حیاطشون صدا میااد.
گوشم و چسپوندم به در شنیدم همسایه داره داد و بیداد می کنه که موتورش رو دزدیدن و داره تک تک همسایه ها رو نام می بره که کار اوناست!      باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 1737 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)
وقتي تخت رو داخل اتاق بردند و رادين و روي تخت اصلي منتقل كردند ، دكتر نيم نگاهي به مريم انداخت كه با هق هق گريه مي كرد . مريم وقتي نگاه دكتر رو ديد با نگراني پرسيد :
ـ چش شده آقاي دكتر ؟
دكتر كمي اخم كرد و گفت : ممكنه يه تشنج ساده باشه ...
بعد رو به رايكا و اردشير گفت :
ـ لطفاً ايشون رو بيرون نگه داريد .
رايكا دست مريم رو گرفت و بيرون برد . مريم با بي ميلي از اتاق خارج شد . اردشير به دكتر كه دستوراتي مي داد نگاه كرد بعد هم به رادين ...پسرش .
مريم پشت در اتاق بي تابي مي كرد . رايكا مي خواست پيش رادين باشه ولي مجبور بود كنار مريم بشينه و او را آرام كنه .
ياد رادين افتاد وقتي با هم حرف زدند ...ياد بي تفاوتي هاي او ، سرد بودن هاي او ...با همه ي اينها دوستش داشت ، با تمام وجود . مريم سرش و روي شونه ي او گذاشته و گريه مي كرد .
از پرستاري كه براي مريم ليوان آب آورده بود ، تشكر كرد و ليوان رو جلوي لب او گرفت. هيچ چيز از گلويش پايين نمي رفت . حتي آب . با اين حال جرعه اي به زور نوشيد .
مدتي گذشت تا اينكه دكتر به همراه اردشير و يكي از پرستارها از اتاق خارج شد.
مريم سراسيمه بلند شد ، مقابل دكتر ايستاد و گفت :
ـ چي شد آقاي دكتر ؟ حال پسرم خوبه ؟
دكتر كه شيفت شبش بود و كمي خسته و كم حوصله بود گره ي اخم هاي خاكستريش رو باز كرد و گفت :
ـ فعلاً چيزي مشخص نيست ، سابقه ي تشنج داشته ؟
ـ نه .
ـ سردرد هاي شديد ، تهوع ، گيجي ، بي خوابي و تب چي ؟
مريم كمي فكر كرد و گفت :
ـ راستش بعضي وقت ها سردرد داشت ولي بي خوابي و ...نه ...
صدايش از بغض لرزيد .

admin بازدید : 563 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
در اتاقش رو باز كرد و گفت : رادين جايي مي ري ؟
بي اعتنا اوهومي گفت و بلوزش را كه تن مي كرد ، پايين كشيد .
ـ كجا مي ري ؟
ـ مي شه نپرسي ؟
ـ نه ...من نبايد بدونم تو كجا مي ري ؟
به تبعيت از او گفت : نه .
رايكا وارد اتاق شد ، در را پشت سرش بست و گفت : باز چت شده ؟
ـ من كه خوبم .
و با گفتن اين حرف برگشت نزديك بود با سر بره تو صورت برادرش . با اينكه پنج سال از او كوچكتر بود اما تقريباً هم قدش بود . بي حوصله سمت كمد چرخيد و درش را باز كرد . رايكا ملايم و مهربان پرسيد : رادين ....
جوابي نداد . كمربندي از كمد برداشت و مشغول بستن شد .
ـ رادين خيلي كله شقي ، هر جا مي خواهي برو ، فقط ساعت 9 برگرد ...
با تمسخر پرسيد : اون وقت ساعت 9 چه خبره ؟
ـ خونه ي عمه دعوتيم ...
سري تكان داد . به تيشرت نازكش اتكلون زد و خودش را در آينه نگاه كرد . خوشش نيامد . تيشرت سبز رنگ آستين كوتاهش بيشتر با اين شلوار و كمربند مي آمد . با اين فكر بلوزش را كند و زير پايش انداخت و سمت كمد رفت . رايكا همان طور كه نگاهش مي كرد گفت : جمعش كن ....
متنفر بود از اينكه رايكا آن قدر اون رو زير ذره بين قرار مي داد و يا اشكالش را مي گرفت عصبي گفت : مريم جمع مي كنه .
ـ مريم كلفتت كه نيست ....
تيشرت سبز رنگش را پوشيد و گفت : منم اينو نگفتم ...هميشه اين كارها رو مي كنه . بدون اينكه كسي بهش بگه ...اين بار هم ....باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 852 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.
دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.
با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم
صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟
-:سلام مامان.شما خوبین ؟
-:اره مادر خسته نباشی.
-:سلامت باشی.تنهایی ؟
-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.
-:مراسم کی شروع میشه ؟
مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.
-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.
مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.
-:عمو اینا میان ؟
-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.
انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.
در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.
-:نه مادر.منتظرتم.
-:به روی چشم.
-:برو مادر به کارت برس.
-:چشم.خداحافظ.
بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.
صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.
بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.
از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟باقی مطالب درادامه مطلب

admin بازدید : 528 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

آني كمي از آب قند نوشيد و سعي كرد لبخند بزند.
- نويد ممكنه برام يه ماشين بگيري.
- خودم مي رسونمت. بدار يك كم حالت جا بياد.
- من خوبم . اين حالتم عاديه. هميشه اين ساعت ها دچار سرگيجه مي شم.
نمي خواست بيش از آن جلوي كورش بشكند. دوست نداشت ضعفش آن چنان آشكار باشد. اما هر دو مرد خوب مي فهميدند او چقدر سعي دارد خودش را كنترل كند.
كورش گفت: به نظر من هم بهتره زود تر ببريش تا استراحت كنه.
نويد بي توجه به كورش از آني پرسيد: چقدر مونده؟
آني گيج نگاهش كرد و نويد لبخند زد.
- تا دنيا اومدن ني ني كوچولو رو مي گم.
آني اين بار از ته دل لبخند زد.
- دو، سه روز ديگه .باقی مطالب درادامه مطلب

تعداد صفحات : 2

درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 891
  • آی پی امروز : 382
  • آی پی دیروز : 515
  • بازدید امروز : 906
  • باردید دیروز : 3,165
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 15,086
  • بازدید ماه : 15,086
  • بازدید سال : 401,002
  • بازدید کلی : 5,635,005