زیور خانم که از تعجب من در بهت و حیرت به سر می برد،
گفت: آره مادر جون. اون دفعه که بهت گفته بودم. منتهی قرار بود پدر و مادر
دختره که در آمریکا بودند 3 ماه بمانند ولی نمی دونم چطور شد که سر و کله
شان اینقدر زود پیدا شد. قراره امشب به ایران بیایند و همگی به فرودگاه
برند. در ضمن ناهار همگی مهمان مینا خانم هستند. من و باقر هم دعوت داریم.
فکر می کنم چند ساعت دیگه سامان به دنبال ما و مهناز خانم بیاد. بهتره تو
هم اینجا بمونی و با هم بریم. مطمئنم که هم مهناز و هم سارا و مینا خوشحال
خواهند شد.
دیگر از صحبت های زیور خانم چیزی نمی شنیدم. چشمانم پر از
اشک شد. تصمیم گرفتم بمانم تا با سامان ملاقات کنم و از او توضیح بخواهم
ولی بعد از اینکه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بروم بهتر است. شاید او
پشیمان شده و در تمام این مدت برای او یک بازیچه بیشتر نبودم. شاید می
خواسته تلافی سالهای گذشته را به سرم دربیاورد.
وای خدایا باورم نمی شود. پس آن همه حرف و دلبستگی ها دروغ بود؟
بغضی که در گلویم بود مانند گلوله ای سربی در حلقم بالا و پایین می رفت. نمی توانستم آنجا بایستم و شاهد بدبختی ام باشم.
به
قاب عکس یگانه که روی دیوار بود نگریستم. چقدر معصومانه به من نگاه می
کرد. آرزو می کردم که او زنده بود و با وی حرف می زدم. حتماً در آن لحظات
می توانست به کمکم بشتابد ولی افسوس که در سخت ترین ثانیه ها و دقایق
زندگیم تنها بودم.
زیور که به آشپزخانه رفته بود با یک سینی چای به داخل
آمد. به چهره ام نگاهی انداخت و گفت: چی شد دختر جون تو که اینجا آمدی
حالت خوب بود.
از جایم برخاستم و گفتم: نمی دونم زیور خانم چرا هر وقت به اینجا می آم دلم می گیره و یاد یگانه می افتم. باقی مطالب درادامه مطلب